جنون گناه

الهام سید حسینی
elham _hoseini70@yahoo.com


جنون گناه


به طرزی وحشتناک تمایل به انجام کاری ممنوع داشت . نه اینکه قانون منعش کرده باشد . زیر پا گذاشتن قانون نوشته و نا نوشته آدم ها را بارهاتجربه کرده بود، چه خواسته چه نا خواسته .باررها از چراغ قرمز رد شده بود ، انواع تفریحات نا سالم را هم تجربه کرده بود از مواد مخدر گرفته تا قرص های x.از زیر کار روزانه اش در می رفت حتی چندین بار از خدمت سربازی فرار کرده بود برای همین هنوز کارت پایان خدمت نداشت به سرقت و ماشین دزدی خلاف نمی گفت .
اما هیچ کدام مثل آن چیزی که در آن روز می خواست انجام دهد نبود ند .
می خواست چه بکند ؟!
ابتدا دروغی ساخت . دروغ تنها در فکرش بود . شاید دروغ را به خودش گفته بود . گفته بود؛ من دیگر هیچ زنی را دوست نخواهم داشت .از این دروغ راضی بود آن قدر که شک کرد دروغ باشد ... . چرا باید زنها را دوست داشت ؟ چون می توانند ذهن او را به بازی بگیرند ، اما هیچ زنی ارزش دوست داشته شدن را ندارد آنها را فقط باید دزید و مال خود کرد با حرف فریبشان داد و بعد یک مرتبه ولشان کرد انگار نه انگار که وجود دارند .
بعد سعی کرد فعالانه تر عمل کند .چیزی سخت تر از یک بازی فکری ، کاری که او را به جنونش وصل کند .جنونش چه بود ؟!
هنوز دقیقا نمی دانست .
شاید تصویری از چیزی ممنوع . تصویر زنی در حال رقص یا تصویر مردی که بی شرمانه صورتی زنانه را می بوسد .شاید می توانست خودش را به جای آن مرد تصور کند . تصور انرژی بیشتری از او می گرفت اما هیجانی در کار نبود ... هرچه بود در خیالش بود ... خیال خام او گناهی دل چسب نبود لذتی در تصور خالی وجود نداشت . .
به خیابان رفت .آنجا پر ا زجمیعت بود . افرادی که می آمدند و می رفتند و بی توجه به او دور می شدند ، انگار که او آنجا نباشد ولی بود ، برای اثبات خودش دست به کاری عجیب زد .با صدای بلند شروع کرد به نجوای ترانه ائی ممنوع.
ــ نمره بیست کلاسو نمی خوام ...
بهترین هوش و حواسو نمی خوام
دختر خوشگل شهر پریا رو نمی خوام
بی تو وعده بهشتو نمی خوام
بعد صدایش بلند شد آن قدر بلند که دلش می خواست باور کند صدا دارد از بلند گو پخش می شود .ولی هنوز هم مورد توجه نبود .
شروع کرد به خیابان گردی ، به یافتن سوژه ائی نو ... کاری جدید... نه جیب بری ، نه تماسی نا متعارف در لحظه ائی غریب ، نه تنه ا ئی حرفه ائی به ژستی ظریف ، نه نظر بازی با چشمان ریا کار تابلوئی متحرک ، نه تعقیب نا شیانه دختری در کوچه های تنگ ، نه ، دیگر هیجانی در این کارها نبود .

پارتی شبانه دوستش داشت شروع می شد .می دید که پسرهای قرتی با دوست دختران لوسشان در حالی که بازوی هم را چسبیدند وارد آپارتمان شیک دوستش می شوند .بعضی هم تنها بودند . دخترانی با روی بزک کرده و پسرانی با مو های بلند های لایت شده طبق مد روز .
مراسم هیچ چیز کم نداشت ، انواع مشروبات حلال و حرام ، غذاهای مکروه و مباح ، انواع رایحه های زننده و مطبوع و از همه مهمتر انواع آهنگ های مجاز و غیر مجاز و ... هر کسی پارتنری برای رقص داشت مناسب یا نا مناسب . بعضی مد روز می رقصیدند و بعضی حرفی در ادا در آوردن ، به هر حال همه سرگرم بودند به غیر از او که هنوز نمی دانست چه می خواهد بکند .

حاضر بود سر همه دارائی اش که در آن روز چیز زیادی نبودــ شاید فقط بیست هزار تومان ــ شرط ببند که آن دختر لاغر گندمی اولین بارش هست که به چنین پارتی می آید .دختر موهای کوتاه مدل جدید داشت از این مدلهای ماهواره ائی که نیاز به شستن و صاف کردن و اتو کردن ندارند .مدل لباسش عقب افتاده بود ،چیزی مثال شلوار تنگ کوتاه و تاب سیاه نازک که با رنگ بدنش خوب ست می شد یک جفت صندل براق هم به پا داشت .هنوز صورت او را ندیده بود .
جلو رفته او را به دقت برانداز کرد؛ حالا صورت بچه گانه اش را می دید که چطور ناشیانه بزک شده است به عمرش چنین افتضاحی ندیده بود .
بی مقدمه پرسید :
ــ خوشگله ، با من می رقصی ؟!
حدسش درست بود. دختراول مثل آدمهای گیج او را براندازکرد بعد د رحالی که نزدیک بود از هوش برود بریده بریده گفت : حالا نه ، شاید بعدا .
بعدا از نظر او یعنی هیچ وقت .از هیچ وقت خوشش نمی آمد ... اما خوب کاریش نمی شد کرد باید صبر می کرد تا او آمادگی اش را پیدا کند چون حالا می دانست سوژه امشبش چیست ،او تصمیمش را گرفته بود .


شب داشت یواش یواش از نفس می افتاد .تقریبا همه میهمانها رفته بودند به غیر از چند تائی که از نئشگی قدرت روی پا ایستادن نداشتند و به غیر از دختر گیج تازه وارد .اود راتاق بغلی کنار شومینه نشسته بود و هنوز سیگار به لب نگاهی خیره به پنجره روباز اتاق داشت . باد پرده ها را تکان می داد و همراه آن سایه روشن چراغ اتوموبیلهای در رفت و آمد، لحظه ائی در اتاق بود و لحظه ائی دیگر نبود .

صدای زوزه ماشین پلیس را که شنید خودش را پشت تیر برق پنهان کرد .می دانست آنجا چه می کنند . خودش آنها را خبر کرده بود . خبر کرده بود تا بیایند و آثار گناه امروز او را جمع کنند.

وقتی دستانش را به دور گردن دختر حلقه کرد نمی خواست او را بکشد ، می خواست از آن لحظه لذت ببرد . اما دیگر هیچ کاری ارضایش نمی کرد ،نه ربودن بوسه ائی هوس انگیز ،نه دست زدن به جسمی متفاوت ، نه گذاشتن سر روی زانوهای لخت ، حتی در اختیار داشتن او هم کافی نبود .
دختر تقلا می کرد تا خودش را از عذاب خفه شدن برهاند اما جسم نحیفش از پس چنگال قدرتمند او بر نمی آمد .او در آن لحظات جنون آمیز می توانست گاوی وحشی را هم از پا بیاندازد چه برسد به او ، دختری فراری از خانه که چون جای خواب نداشته به دام پارتی شبانه آنها افتاده بود .
بلاخره موفق شد ، حالا ممنوع ترین کار دنیا را انجام داده بود آن هم نه اتفاقی ،بلکه کاملا آگاهانه و خود خواسته ، می توانست در خلوتش به این موضوع افتخار کند . وقتی دختر وا رفت درست مثل این بود که دارد راحت می شود ، این را در چشمانش دیده بود ، دیده بود که او دیگر هل نیست دیگر نمی ترسد .می دانست که او هم لذت می برد ، همیشه همین طور بود ، همیشه دیگران از کارهای او لذت می بردند هیچ وقت هیچ چیزی یک طرفه نبود و از این بابت از خودش راضی بود . آن قدر راضی که هوس می کرد خودش را هم بکشد .



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33101< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي